نه جانم!
«قصّه» این نبود!
این بود؛
یکی بود، یکی نبود...
که یک سپاه بود برای «سپاه»!
که وجودش همه خیر و خوبی...
که یکپارچه نور الهی...
که دور تا دورش را میپاشید بذر نیکی...
که دورش بگردم؛
میپاشد هنوز!
و «مثلهم کمثل الذی...»
که همچون چراغی روشن است در دل تاریکی!
که دل آدم از بودن در کنارش رنگ میگیرد؛
رنگ مؤمن و متقی...
رنگ نور...
رنگ عشق...
رنگ خدا را...
.
.
.
+ عکس از دوست بسیار عزیز و نازنینم؛ «مجنونالطلائیه» / وبلاگ «قبیله عشق»
و با سپاس فراوان از محبّتشان... »»»»»سایه در خورشید...
برچسب : نویسنده : msayehdarkhorshida بازدید : 152