دارم فکر میکنم؛
این چقدر خوب است که حس میکنم خیلی خیلی خوشبختم چون به همهی آرزوها و خواستههایم در زندگی به یاری خدا و همّت خود رسیدهام! خدا را البته بیاندازه شکر...
و این چقدر خوبتر که میبینم به هیچیک از ناخواستههایم هم به لطف و عنایت خدا هرگز نرسیدم! خدا را اینبار خیلی خیلی بیشتر شکر...
.
دارم فکر میکنم؛
این چقدر عالی که حالا از خودم و زندگیام خیلی راضیترم! خیلی راضیتر از قبل!
و عالیتر اینکه قطعاً خداوند هم انشاءاللٌه متقابلاً...!
.
باز دارم فکر میکنم؛
شاید همهی اینها علتش چیزی نباشد جز دیدن تنها یک خواب!
خوابی از سر لطف بیحد و عنایت خاص پروردگار!
خوابی بسیار دلچسب و به شدّت شیرین و بینهایت دوستداشتنی!
خوابی که بیخوابم کرد و بیقرار...
خوابی که بیدارم کرد!
آنقدر بیدار که حالا دیگر این روزگار است که باید بخوابد تا ببیند شاید شبی خوابِ یکی از آن روزهای تلختر از زهر را...!
.
آهای روزگار!
این خط و این هم نشان!
فکر کن تو هم شبی خواب ببینی حتی یک آه برگردم از این راه!
.
آری...
آه را باید راه رفت!
رآه...
.
.
.
.
.
.
.
.
گفتم:
آنقدر که در آینه دیدم رخ ماهت...
شبیه تو شدم من!
.
گفت: آری؛
خواهی نشوی گمراه، همرنگ شهادت شو!
.
+ اینم گفت و شنودی کوتاه و دلی!
»»»»»سایه در خورشید...برچسب : نویسنده : msayehdarkhorshida بازدید : 47