بگذار بمیرم...

ساخت وبلاگ

گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این‌چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

.

.

.

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

این‌که در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من

آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است

.

.

.

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره‌ی آبم که در اندیشه‌ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی‌است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته‌ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...

.

.

.

هر سه از «فاضل نظری»

.

+ شعر را وقت دلتنگی‌هایم می‌خوانم،

تنگ‌تر که شد دل... می‌سرایم؛

با اشک برای مادرم...

»»»»»سایه در خورشید...
ما را در سایت »»»»»سایه در خورشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msayehdarkhorshida بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:31