ناز شست دهه‌ی شصت

ساخت وبلاگ

​​.

از نظر نسلی که بهمن پنجاه و هفت انقلاب کرد، ما دهه‌شصتی‌ها تیتیش‌مامانی محسوب می‌شویم و از منظر دهه‌هشتادی‌ها نسلی عقب‌افتاده. نه پیرمردهایی که براندازی کردند و نه جوان‌هایی که می‌خواهند براندازی کنند، ما را درک نمی‌کنند. حق هم دارند. ما همان دیوانه‌هایی بودیم که با یک گوش داریوش گوش می‌دادیم و با گوش دیگر آهنگران. ما از ازل، وسط‌باز بودیم. چشم به جهان که گشودیم، چیزی جز #سنت ندیدیم و به مجرد یک پلک‌زدن، به #مدرنیته رسیدیم. بچه که بودیم، همه‌ی حق با بزرگ‌ترها بود و بزرگ که شدیم، همه جا بچه‌سالاری شد. ما دو شبکه بیش‌تر نداشتیم که بیش‌تر برنامه‌هایش هم برفک بود. نمی‌دانستیم از برفک تلویزیون بیش‌تر شاکی باشیم یا از برفک یخچال‌. برای ما کارتون‌هایی پخش می‌کردند که از روضه‌های حاج‌منصور هم گریه‌دارتر بود. ما حتی با هایده و حمیرا و مهستی هم گریه می‌کردیم. ما وقتی عسل می‌دیدیم، یاد زنبور عسلی می‌افتادیم به نام هاچ که آخرش هم نفهمیدیم مادرش را پیدا کرد یا نه. همه‌ی قصه‌های عصر بچگی ما، پایانش باز بود. به ما نمی‌گفتند پدرت #شهید شده. می‌گفتند رفته #آسمان و به زودی برمی‌گردد. قشنگ ما را خر فرض می‌کردند. خر هم بودیم انصافاً، حتی وقتی که در بازی خرپلیس، نقش پلیس را بازی می‌کردیم. ما هیچ وقت پلیس نبودیم. همیشه‌ی خدا متهم بودیم. همیشه‌ی خدا محکوم بودیم. عشق‌مان این بود که بچسبیم به تلویزیون؛ خانوم‌مجری نمی‌گذاشت. هی دستور می‌داد بروید عقب‌تر. گمانم خیال می‌کرد چشم ما هیز است؛ مایی که حتی به دختری به نام نل هم به چشم خواهری نگاه می‌کردیم. غلط نگفته باشم، این یکی دنبال پدرش بود. ما نمی‌دانستیم غصه‌ی خودمان را بخوریم یا غصه‌ی بی‌پدرمادرهایی که نشان‌مان می‌دادند. شانس هم نداشتیم؛ تا در کوچه گرم بازی می‌شدیم، آژیر قرمز را می‌کشیدند. یعنی که صدام حمله کرده. یعنی که بروید پناه‌گاه. سن ما به جنگ قد نمی‌داد؛ در عوض، با کاغذهای دفترنقاشی‌مان موشک درست می‌کردیم که بدبختی از تخته‌سیاه جلوتر نمی‌رفت. ما همه آرزو داشتیم خلبان شویم. دروغ می‌گفتیم. آرزوی ما این بود که یک بار وسط سریال اوشین، برق کوفتی‌مان نرود. ما در آن ظلمات خیلی وقت نکردیم بچگی کنیم. البته خودمان هم کرم داشتیم که زودتر بزرگ شویم. دختر اگر بودیم، در خاله‌بازی نقش مادر را بازی می‌کردیم و پسر اگر بودیم، با مداد چشم مادر، برای خودمان سبیل می‌گذاشتیم. آری! ما #بچه بودیم و آینه به ما #مرد نشان می‌داد. آینه به ما می‌گفت بچگی برای شما #حرام است؛ زودتر باید بزرگ شوید. آینه به ما راست می‌گفت...

«حسین قدیانی»

»»»»»سایه در خورشید...
ما را در سایت »»»»»سایه در خورشید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msayehdarkhorshida بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 15:42